-
شعری از حافظ:
چهارشنبه 30 خرداد 1386 01:37
ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسـب سیه و زین...
-
....
چهارشنبه 29 فروردین 1386 11:47
سلام این شعر رو با SMS برام فرستادن واسه همین نمیدونم شعر از کیه. اگه شما میدونین برام بنویسین ممنون میشم. گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی :...
-
منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم
دوشنبه 13 فروردین 1386 01:23
منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر. نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر. ((برتولت برشت))
-
مرغ پریده:
سهشنبه 8 اسفند 1385 02:12
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد اگر از کسی رسیده...
-
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
شنبه 7 بهمن 1385 23:13
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم. نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه. می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم. ((برتولت برشت))
-
ترا من چشم در راهم...
سهشنبه 28 آذر 1385 01:12
ترا من چشم در راهم شباهنکام که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛ ترا من چشم در راهم. شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام، گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛ ترا من چشم در راهم. ((نیما یوشیج)) *درختی...
-
تولدی دیگر
شنبه 4 آذر 1385 01:41
همه هستی من آیه تاریکی است که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم ××× زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد زندگی شاید طفلی است...
-
پرهای زمزمه
یکشنبه 21 آبان 1385 01:08
مانده تا برف زمین آب شود مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر نا تمام است درخت. زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات وطلوع سر غوک از افق درک حیات. مانده تا سینی ما پر شود از سنبوسه وعید در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام. مانده تا...
-
روزگار غریبی است نازنین
سهشنبه 25 مهر 1385 01:17
دهانت را می بویند: مبادا که گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویند روزگار غریبی است نازنین، وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن، روزگار غریبی است نازنین آن که بر در خانه می کوبد...
-
«قصه شیرین»
سهشنبه 18 مهر 1385 01:55
مهرورزان زمانهای کهن هرگز از خویش نگفتند سخن که در آنجا که توئی بر نیاید دگر آواز ز«من»! ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد هر چه میل دل دوست بپذیریم به جان هر چه جز میل دل او بسپاریم به باد! آه! باز این دل سرگشته من یاد آن قصه شیرین افتاد: بیستون بود و تمنای دو دوست آزمون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده...
-
(ساقی)
دوشنبه 20 شهریور 1385 02:38
سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی ز درد آتشین زخم خبر گردد خبر گردد به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را ز خون سینه ام...
-
﴿ به دیدارم بیا هر شب ﴾
شنبه 21 مرداد 1385 01:04
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند، دلم تنگ است. بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند. شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها. دلم تنگ است. بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه، در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها. واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی. بیا، ای همگناهِ...
-
شاملو:
شنبه 14 مرداد 1385 01:11
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال، شکنده تر بود. هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر باشد...
-
خیام
سهشنبه 20 تیر 1385 01:43
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1385 01:38
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 01:25
هی فلانی زندگی شاید همین باشد.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشت 1385 01:16
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 02:22
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 02:14