سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم
شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر
نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه
((نصرت رحمانی))
دوست من سلام
من از سیاهی چشمانت که ان را انتهایی نیست میترسم
هر چند معصو می هرچند گفتم عاشقت هستم هرچند تو هم گفتی دوستم داری
و هرچند حرفهایت ذره ایی بوی ریا نمیداد هرچند و هر چند ....اما
اما باز هم نتوانم به سیاهی چشمانت
به ین راه بی انتهای تاریک که مملو از ستاره های سرابیست سفر کنم
چه تضمینی است مرا؟
به من بگو چه تضمینی است مرا که جان من و عشقم اخر سالم به ان نامعلوم برسد؟
اه شاید راه زنی در این راه تمام من که تمام توست را از من بگیرد
یا جادو گری بد در کمین باشد که به سحرش به شک و تردیدم کشد
و دیو غرورت به سراغم اید و ازارم دهد
من از سیاهی چشمانت که ان را انتهایی نیست میترسم
من بدان جا سفر نمیکنم
چشمها هیچ گاه دروغ نمیگویند
من به سیاهی چشمانت که در ان خطر فریاد میزند سفر نمیکنم
سبز باشی و پایدار
به عا شقانه های من هم سر بزن.
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
من چه می گویم،آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
دوست من وب لاگ بیسیار زیبایی داری .. سری به ما بزن و کلبه بی نور ما را روشن کن .
با اجازه وب لاگتون و به لینکام اضافه کردم .موفق باشی
مجید جان خوشحالم کردی بهم سر زدی .
من آپ شدم .
-----------------------------------------------
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست