سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی ز درد آتشین زخم خبر گردد خبر گردد به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه
((نصرت رحمانی)) |