شعری از حافظ:

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم 

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم   

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم   

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم   

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم   

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم   

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

....

سلام

این شعر رو با SMS برام فرستادن واسه همین نمیدونم شعر از کیه. اگه شما میدونین برام بنویسین ممنون میشم.

 

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟

گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟

منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم

 

منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم

به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر.

نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز

به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر.    

 

                               ((برتولت برشت))

مرغ پریده:

 

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.

 

                              (( صادق سرمد ))

می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم

می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم

نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم

یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.

نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.

می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.

 

                            ((برتولت برشت))

 

ترا من چشم در راهم...

ترا من چشم در راهم شباهنکام

که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،

گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛

ترا من چشم در راهم.

                             ((نیما یوشیج))

*درختی است جنگلی                                     

تولدی دیگر

همه هستی من آیه تاریکی است

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتنها  و رستنهای ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

                        ×××

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری

که به اندازه یک پنجره می خواند

 

آه...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را

دوست میدارم))

 

دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

باد با خود برد

 

کوچه ای هست که قلب من آنرا

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند

 

                   ×××

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد،  

                                          مرواریدی صید نخواهد کرد.

 

من

پری گوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین

مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

 

                                                  ((فروغ فرخزاد))